سر صبح اولین روز هفته ساعت ۵و۴۵ دقیقه
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر هر آنچه عاشق مشفق بگویدت بپذیر
ما در دنیایی آمدیم که نه آمدنش با خودمان بود و ته از رفتن خود خبری داریم با خواست خدایی که زیباست و ما را زیبا آفریده از لذت وجود بهره بردیم و با موجودات نرد عشق باختیم توانستیم بیاندیشیم وبا توسن خیال خدایی کنیم و در نهایت به اینجا برسیم که جهان وهرچه درو هست سهل و مختصر است و هیچ چیز ماندنی نیست الا وجود ی که موجود کرد و مو جودی که تنها اثر موجودش وجودی خواهد بود که جزوجود نیست.
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند نمی توان گفت خوش بحال چه کسی آنکه در دنیای متمدن آمد یا آنکه با بربر ها بود آنکه عاقلان بر او ولایت کردند یا آنکه ..... تنها می توان گفت خوش بحال آنکه آمد و فهمید و رفت.
اما اگر هم زیاد فهمید نباید ترسید که تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس بلکه باید دانست تغییر بعضی امور دست انسان است و بسیاری دیگر دست انسان نیست و همیشه چرخ را نمی توان برهم زد اگر بر مراد نبود.
نباید شکوه از زمانه کرد چرا که هر کدام از انسانها زمانی به گستره تاریخ در اختیار دارند که آنهم در اتصال به وجود یکپارچه ای است که جاودانی بخش است.
اگر کسی این گستره را درک کرد در تمام تاریخ است و اگر کسی آنرا نیافت در مجال محدود یست که از وجود به وجود می رسد.
النهایه جهان و هر چه درو هست می گذرد تو خود باش و از فرصت حیات بهره گیر و هر صبح با شکوه برخیز به زیباییها بنگر با معاشران خوش بنشین و به تمام آنهاییکه ترا غیر این می خواهند بخند و بر آنچه که بیش از خنده می ارزد قهقه بزن که همین بس است از صغیر و کبیر .
صبح شنبه ات بخیر با غزل زیبای حضرت حافظ
نـصـیحتی کنـمات بـشنـو و بـهـانه مگـیـر
هـر آنـچه نـاصـح مـشفـق بـگویـدت بپذیر
ز وصـل روی جــوانــان تـمـتّـعـی بـــــردار
که در کمیـنگـه عمرست مکـر عالَم پـیـر
نعیم هر دوجهان پـیـش عاشقان به جوی
که این متاع قـلیل ست و آن عطای کـثیر
معاشری خوش و رودی بساز میخواهم
که درد خویش بگویم بـه نـالهی بـم و زیـر
بر آن سرم که نـنـوشم می و گـنـه نکنم
اگـر مـوافــق تــدبـیـر مـن شـــود تـقـدیـر
چـو قـسـمـت ازلی بـی حضـور ما کردنـد
گر اندکی نه به وفق رضاست خُرده مگیر
چو لاله در قدحم ریز ساقیا می و مُشک
کـه نـقـش خـال نـگـارم نـمیرود ز ضمیر
بـیـار سـاغـر ِ دُرِّ خـوشـاب ، ای ساقی !
حـسـود گـو ؛ کـرم آصـفـی بـبـین و بمیر
بـه عـزم تـوبـه نـهـادم قدح ز کف صـدبـار
ولی کرشمهی ساقی نمیکند تـقـصیـر
می دو سـالـه و مـحـبـوب چـارده سـالـه
همین بسست مرا، صحبت صغیر و کبیر
دل رمـیـدهی مـا را که پـیـش میگـیـرد ؟
خبـر دهـیـد بـه مجنـون خستـه از زنجیـر
حدیث توبـه در این بزمگه مگو حـافــظ !
کـه سـاقـیـان کمانابـرویت زنـنـد به تـیـر